سلام دوستای گــــــــــــلم
....
شرمنده این چند روز اینقدر مشغول بودم و اینور اونور چرخیدم که وقت نشد بیام وب رو اپ کنم....تو این یه ماه فکر میکنم اکثرا روز نوشتام نا منظم بشه چون اینقدر کار سرم ریخته شب جووون ندارم بیام به نت سر بزنم نیدونم چرا اینطوری شدم؟
۴ شنبه صبح قرار بود برم تهرانپارس واسه دیدنه لباس مجلسی های مزون ولی فرنوش اس ام اس داد گفت تازه بارم ۴شنبه میرسه اگه میتونی ۵ شنبه بیا...اس دادم گفتم بعید میدونم ۵ شنبه ماشین داشته باشم اگه شد میام!
بعدش با مامانم با تل صحبت کردم و طی یه عمل انتحاری تصمیم گرفتیم تو ایستگاه بهارستان قرار بذاریم و بریم باغ سپه سالار واسه دیدن کیف و کفش...
نوید منو گذاشت سر خیابون و خودش با ماشین رفت چون دیرش شده بود...منم با یه تاکسی رفتم دمه مترو و خعلیییییییی شلوغ و کلافه کننده بود...هر سری تنهایی و بدون ماشین میرم جایی میگم غلط بکنم دیگه پامو بذارم ولی امان از ولگردی!
تو مترو بیشتر بد بختی های مردم رو میبینم و روحیم بهم میریزه...زنای جوون و مردای خوشتیپ همچین میان واسه فروختنه یه جوراب و لواشک و مسواک و .... التماس میکنند که جز اعصاب خردی چیزی واسه ادم نمیمونه....
واقعا اکثر مردم فرهنگ استفاده از مترو رو بلد نیستند(بلا نسبت دوستان)...تا قطار بعدی بیاد انگار صف جنگه و همچین فشار میارند به کسانی که جلو واستادند ادم میترسه وارد واگن بشه!بغل دستم یه خانومی بود که مسنم بود و اینقدر بهش فشار اوردند افتاد زمین و همه از روش رد شدند....
یه قطار پر شد و منتظر شدم بعدی بیاد...یه خانوم مسنی اومد بغل دستم واستاد و یه کم خوش و بش کردیم و بعدش قطار بعدی که اومد باز همه حمله ور شدند و دیدم جای نشستن نیست اومدم برگردم بیرون تو صف وایستم که همون خانوم گفت عزیزم ساکم رو گذاشتم بغل دستم واست جا گرفتم بیا بشین....خعلی ازش تشکر کردم و باز یه کم سر همین دست فروشا صحبت کردیم و ایستگاه بهارستان ازش خداحافظی کردم و اومدم با مامانم بیرون...هم زمان رسیدیم و زیاد معطل همدیگه نموندیم....
ایستگاه بهارستان رو خیلی دوست دارم چون تمومه خاطرات اون روزی که با بابا و نوید رفتیم ازمایش واسه عقدمون رو دادیم واسم زنده شد....همه عینه فیلم جلو چشمم بود!استرس داشتم نکنه بعد این همه معطلی و دعوا و اعصاب خردی خون هامون به هم نخوره؟کلی صلوات فرستادم و تا رسیدم اونجا جون به سر شدم!اخر سر وقتی دیدم جواب اوکی هست تازه اروم شدم و اصلا باورم نمیشد!همش منتظر یه خبر چرت بودم از طرف متصدیه ازمایشگاه....
خلاصه پاشدیم رفتیم باغ سپه سالار که ای کاش نمیرفتیم....یادمه ۶ سال پیش وقتی واسه عروسیم رفتیم کفش خریدیم چه چیزای شیکی داشت ولی ی ی ی این سری به قدری کفشا داغون و بی ریخت و خز بود که بیخیال دیدن شدیم و رفتیم الوچه خریدیم و نشستیم همون وسط رو صندلیا با مامانم الوچه زدیم بر بدن و بعدشم برگشتیم....
کفشا همه زرد و خردلی و سبز داغون و ابی بد رنگ!من نمیدونم چشم ندارند وقتی میخوان واسه مردم جنس بیارند؟چی فرض کردند مردم رو؟
بعد از اونجا برگشتیم تهرانپارس و مامانم گفت پاساژ سپید کفش های شیکی داره بریم اونجا....تا رسیدیم فلکه اول کاپ کورن هم زدیم به خندق بلا چون از وقت ناهارمون گذشته بود ولی کرم داشتیم بریم بچرخیم الکی...
رفتیم دور تا دور پاساژ رو گشتیم و باز خعلیییییییی شیک تر از سپه سالار بود خدایی....امسال بیشتر رنگی مد شده و ۸۰ در صد کفشا هم با اکلیل یا پولک تزئین شده...بعضیاشون فانتزی و شیکند ولی بعضیاشونم اینقدر رنگ خودشون جیغههههه دیگه با پولک و اکلیل خیلی شلوغ و بد فرم میشه....
از پاساژ هیچی نخریدیم و بابام ساعت ۲ نیم اومد دنبالمون و رفتیم خونه....واسه ناهار کباب و ماهی خریده بود...یه کم خوردم و بقیه سهمم رو گذاشتم واسه شب نوید!به دلم اویزوون بود اگه نمیخورد....
بعدش اومدم بخوابم بابام بالا سرم اینقدر اومد و رفت اخر بیدارم کرد گفت مامان امادس بیاید بذارمتون چهارراه سرسبز برید هفت حوض مغازه ها رو دید بزنید....
تند تند اماده شدم و بابا مارو گذاشت هفت حوض...یه کم رفتیم جلو تر اومدم به نوید تل بزنم بهش بگم کجاس دست بردم رو گوشم که دکمه ی هندز فری رو بزنم دیدم هی وایه من نیستش!
اطرافمون رو مامانم گشت ولی هندزفری ناناسه من موقع درست کردنه شالم افتاده بود رو زمین و من صداشو تو شلوغی نشنیده بودم....داشتم اتیش میگرفتم چون نوید واسه خودش یه هندز فری معمولی گرفته بود ولی واسه من یه دونه هندزفری المانی خریده بود که کیفیتش بی نظیر بود....امروز رفت قیمت کرد دید همون مارکی که ۹ ماه پیش واسم ۱۴۰ خریده بود الان شده ۳۰۰....اخخخخخخ بترکه اون نسناسی که هندز فریمو پیدا کرده لابد چه عشقی کرده ها....
خلاصه خیلی پکر بودم و مامانمم شوخیش گرفته بود و هی میگفت خانومه مالباخته تیریپ بی اعصاب برداشتی؟رسما سرویسم کرد بسگی مالباخته مالباخته کرد...
حالا گیر داده بود وااااااااای الان نوید زنگ بزنه بفهمه گم کردی جــــــــرت میده!حقم داشت .....
وقتی نوید تل زد همون اول فهمید ناراحتم بهم گفت چی شده؟گفتم هیچی حوصله ندارم...گفت با کسی بحث کردی؟گفتم نه!گفت حالت بده؟گفتم نه گفت پس بگو چی شده؟گفتم هندز فریم رو گم کردم!گفت همین؟گفتم اره
گفت فدای سرت عزیزم حالا گفتم چی شده که اینطوری داره حرف میزنه....واست میخرم قضا بلا بوده خدارو شکر کن به خودت و جونت ضرری نرسیده!اگه گوشیت رو گم میکردی میخواستی چیکار کنی؟پس ناشکری نکن...
حالا مامانم تا اینو شنید زد تو سرم گفت خاک تو سرت از این یاد بگیر چه بچه اروم و خوبیه ماشا الله اگر تو بودی تا میگفت فلان چیزم رو گم کردم تا شب جیغ میزدی و تا یه دعوا راه نمینداختی ساکت نمیشدی!
خلاصه از بابته نوید خیالم راحت شد و یه کم اروم شدم و بقیه راه رو به مسخره بازی گذروندیم...یه عادت خوب یا بدی که دارم اینه که زیاد نمیتونم فکرم رو روی یه مشکل یا موضوع خاصی مشغول کنم چون زود کلافه میشم و سریع باید فراموش کنم اون مشکل رو مگرنه کار دستم میده!
رفتیم پاساژا رو یه نگاه کردیم و چند عدد چیز خشجل که میخواستم رو پیدا کردم ....
بابا لا مصب بودجه کمه یه بـــــــشر هم تعارف نمیزنه شب عیده پول مولی چیزی نمیخواید واسه خرید؟والا خیال کردند ما هیچ دوشواری نداریم و داریم بدون موشکول زندگی میکنیم....
ولی جدای از شوخی جنسا گرون شده و واسه دو نفر زیر ۵۰۰ تومن نمیشه خرید کرد....مانتو کوتاه معمولی ۱۶۰ هزار تومن به خدا....خو ادم از کجا بره ۳تا ۱۰۰۰ تومن گیر بیاره؟
وای یه سوتی دادم جلو یه فروشنده که خودم داشتم له میشدم از خجالت...به مامانم تعارف زدم مامان چیزی میخوای بردار من بهت پول میدم رفتی خونه بهم برگردون...مامانمم که جنبه اش زیر خط فقره...کیف برداشت چون گرون بود جلو پسره گفت سوگل ۵۰ تومن از پولات رو بده با هم حساب کنیم...خیلی شیک گفتم مامان تعارف زدم به جونه خودت پوله یه پیراشکیم ندارم رو من اصن حساب نکن...تنها چیزی که زیر لب گفت این بود:مرده شور ریختت رو ببرند دلقکه بی پول
دیگه از خنده اومدم بیرون و مامانمم تا خوده خونه فـــــــــــحش!تو تاکسی بودیم دو تا خانوم بودند معلوم بود تیپشون خیلی ساده و فقیرونه هستش....مامانم جلو نشست و طبق معمول اهنگ رو زمزمه میکرد و رو مخ بود....اون دو تا خانومه هم داشتند با هم صحبت میکردند و یهو موبایل یکیشون زنگ زد....زنه گفت سلام داداش...ما داریم بر میگردیم!تا خیابون استخر برسیم یه نیم ساعتی میشه چون ترافیکه.....نه داداش چیزی نخریدیم همه چیز گرون بود...اگه وقت بشه میریم از میدون رهبر خرید میکنیم....میدون رهبر ته تهرانپارسه و فکر میکنم همون خاک سفید و غربت باشه!۹۹ در صد وضع مالیشون ضعیفه و اون جا مثله میدون امام حسین همه چی بنجل و حراجیه!
این گوشیش رو قطع کرد و حالا مامانم دلش واسه اینا سوخته بود مثلا میخواست ابراز همدردی کنه گیر داده بود الکی جلو اونا برگشت گفت سوگل میگن میدون رهبر کفشای خوبی داره میای بریم؟اخ اخ اخ منم یه خاطره خنده دار سر این میدون رهبر دارم داشتم هلاک میشدم از خنده...خیلی جلو خودم رو گرفتم که سوتی ندم جلو این دو تا زنا ولی سر مغازه ی همسایه چند سال پیش مامانم اینا تو میدون رهبر یاده یه حرکتی میفتم که داغون میشم از خنده...من نمیدونم اخه اون لحظه وقت همدردی با مردم بود؟
خلاصه با یه بد بختی رسیدیم خونه و مامانم سریع رفت واسه شام کتلت درست کرد و نوید و بابا هم ساعت ۹ نیم رسیدند....نوید از ساعت ۷ تا ۹ نیم تو ترافیک همت بود....کلافه شده بود طفلکی!
قبل شام مامانم داشت با بهاره صحبت میکرد و بهاره میخواست با من صحبت کنه منم خیلی از صحبتاش خوشم نمیاد...از ۱۰ تا حرفش ۹ تاش در مورد س س ک و این جور مسایله و منم از جلف بازی و سوالاش خوشم نمیاد!به مامانم علامت دادم که بگه سوگل رفته ریموت رو بده نوید تا در پارکینگ رو باز کنه....تا اینو گفت به خدا به ۳۰ ثانیه نرسیده بود بهاره سوال کرده بود ادرس مزون فرنوش کجاس؟مامانم اصن تو عالم هپروت بهم گفت سوگل بهاره میگه مزون کجاس؟خودمو چنگ انداختم و بهش گفتم مثلا خیر سرم الان باید تو پارکینگ باشم....
دیشب تا ساعت ۱۲ خونه مامان اینا بودیم و بعدش اومدیم خونه خودمون و از شدت خستگی بی هوش شدم....
امروز ساعت ۷ نیم بیدار شدم و تا ۱۱ مشغوله بشور بساب و تمیز کردنه خونه بودم...تا گاز رو بشورم و سرویسا رو ضدعفونی کنم و کارام تموم بشه و اماده بشم شد ساعت ۱۱ نیم....
رفتم نوید رو گذاشتم دمه اداره برق تا بره قبض برق رو درست کنه چون اخطار قطع برق اومده بود در صورتی که قبض پرداخت شده بود...ماشا الله یه ارزن ابرویی هم که جلو همسایه ها داریم از صدقه سر این قبضا از بین میره...والا بوخودا
نوید رفت دنباله کاراش و منم رفتم مامانم رو برداشتم و رفتیم مزون....فرنوش رفته بود ارژانتین بارهارو تحویل بگیره و گفت ساعت ۳ میام!
مامانم برنامه گذاشته بود از طرف مزون بیاد خونه ی ما ولی نقشه هاش نقش بر اب شد و من عینه اوار رو سرش خراب شدم...
ساعت ۱ نیم اومدیم خونه و بابام ناهار واسمون خریده بود زدیم بر بدن و یهو یه سوتی هم سر فانتزیاشون (بوق سابق)دادند و اینقدر مسخره شون کردم که خودم پوکیدم...بابامو سوال پیچ میکردم کم مونده بود پرتم کنه بیرون...
بعد ناهار اماده شدیم بابام رفت مغازه و ما هم رفتیم تا ساعت ۵ پیش فرنوش...مانتوهاش شیک بود ولی تونیک هاش خیلی شلوغ و داغون بود...لباس تو خونه ای داشت ولی مدلش بی ن ا م و سی بود!خعلی باز بود!مامانم گفت بخر تو خونه بپوش نویده بیچاره داغون شد بسگی تو رو با شلوار و تاپ مشکی دید...بریز بیرون بابااااااااا
گفتم من جلف نیستم(تیکه به خودش انداختم سر بوق زدنش)اونم از لجه من یه تاپ شلوارک تنگ سبز برداشت با یه لاک سبز ست کرد تا حال منو جا بیاره...
اونجا چند عدد چیزی دیدیم و پسندیدیم و ولی......(بمونید تو خماری)
ساعت ۵ اومدیم سمت خونه ی ما و نویدم ۱ساعت زودتر از ما رسیده بود و تو حموم بود....تا رسیدم تو محلمون رفتیم نون لواش خریدیم و بعدش بادمجون کبابی واسه میرزا قاسمی و یه بسته پیاز داغ و بعدشم رفتیم اتوشویی لباسای نوید رو دادم اتو کنه و دوست نوید منو واسه دومین بار دید و ازم پرسید خانومه اقا نوید اینا رو همه رو اتو کنم؟منم خیلی خجالت زده و شرمنده واسه از هم گسیختگی سلول های تحتانیم یه کم رنگ عوض کردم و گفتم بهله اگه زحمتی نیست....دفعه اول میدونید کی منو دید؟تو بنایی در جریان هستید من چه بدبختی کشیدم سر بی مستراحی؟یه روز که از شدت ج ی ش لرزونک گرفته بودم دست به تنبونه این دوست نوید شدیم و رفتیم تو خشکشوییش دستشویی....یعنی همچین ادم تابلوییم من!اولین دیدار من با هر کی سر مستراح شکل میگیره!
خلاصه لباسارو دادم و رفتم از سوپر ۱ کیلو برنج(تورممون ورم کرده پوله ۱۰ کیلو برنج یهویی نداریم بریزیم تو خندقمون)خریدم و ماست و نوشابه هم خریدم و اومدیم خونه....
نوید حوله دورش بود و داشت جلون میداد...تا رسیدم بغلش کردم و شلوار نایکی که براش از فرنوش خریده بود رو بهش دادم..خعلی حال کرد و همون موقع پوشید...
بعدشم واسمون کیک و نسکافه اورد و زدیم بر بدن و مامانمم نمازش رو خوند و نشست پای جدول حل کردن و منم رفتم کته با میرزا قاسمی گذاشتم و همین طوری که سیر خرد میکردم نشسته خوابم برد....مامانمم که انگار منو تو جوق آب پیدا کرده انگار نه انگار گردنم داره میشکنه نشسته بود میخندید بهم!من بچه پرورشگاهیم میدونم....
نیم ساعت بعد با صدای تل بیدار شدم و دیدم بابام زنگ زده میگه من میدون رسالتم خیلی شلوغه و چون خوابم میاد بر میگردم خونه تا ۱۱ میخوابم و بعدا میام....یعنی بابام هر جا خوابش بگیره باید همون جا یه پیژامه ابی راه راه بپوشه و یا علی مدد!
بابام که سر خوش رفت خونه خوابید و منم چون ناهار کم خورده بود گشنم بود و نمیشد تا ۱۱ صبر کرد نویدم خیلی دل ضعفه داشت....فیلم ۴ خونه رو که دیدیم میرزا قاسمی و کته با سیر ترشی اوردیم و با نوید به زور تو حلق مامانم کردیم...میگفت من سیر نمیخورم شب میخوام بغله بابات بخوابم دهنم بوی سیر میده...نوید گفت جمعش کن ببینم یا میخوری یا قیف میارم میریزم تو حلقت!اخر سر با زور خورد!
منم حواسم نبود سیر خوردم و سرکه اش تا به معدم رسید باز از اون دل درد وحشتناک ها گرفتم...
بابام ساعت ۱۱ نیم اومد خونمون و چون شام سنگین نمیخوره گفت نون و پنیر میخورم...شام واسش صبحونه بردیم و جاتون خالی با خیار و پنیر هم باهاش همراهی کردیم تا اشتهاش باز بشه!
نویدم بچم عینه مهتادا چرت میزد و یه لقمه میذاشتم دهنش و تا تمومش کنه نیم ساعت طول میکشید...
بعد شام هم میوه اوردم و یه کم تی وی دیدیم و با بلدوزر چپوندیمشون تو اتاق خواب....بابام خوابش رو کرده بود و تازه واسش سر شب بود میخواست بشینه تی وی ببینه تا رفت دستشویی رختخواب اوردم عینه اوغانیا کف سالن رختخواب پهن کردیم و نوید خوابید و منم خاموشی دادم و گفتم شبتون خوش سانس بعدی در خدمتتون هستم....ولی تا خوابشون ببره اینقدر بهشون کرم ریختم که خودم خواب از سرم پرید....
عشقای من به خدا همه کامنت ها رو خوندم ولی چون وقت نکردم جواب بدم تاییدشون نکردم...قول میدم همه رو جواب بدم...دوست ندارم کامنتی بدون جواب بمونه....